۱۲/۰۴/۱۳۹۲

از بهمن ها

خسته ام
خیلی خسته ام
دو ماه گذشته مدام در سفر بودم. درسی. تفریحی. اجباری...به زور 10 روز یکجا ساکن بودم. احساس میکنم دیگر دارم تمام می شوم.

نمیدانم چه مرضی در من هست که با وجود این سرما خوردگی لعنتی که هفته قبل از دفاع به جانم افتاده و خستگی و دلزدگی از این همه فشار ناشی از درس خواندن باز هم وقتی میروم دانشکده و دپارتمان دکتری را میبینم در دلم لبخندی میزنم که منتظرم باش. خواهم آمد...

پ ن : دلم برای روزهای آزادی و فراغت از درس پر میکشد. دلم یک بهار پر از آرامش خیال میخواهد. کاش بیاید. کاش آرامش بیاید. خسته ام از انتظار
بس که این وبلاگ سوت و کور است گاهی حس میکنم روبروی آینه ای ایستاده ام و دارم با خودم حرف میزنم. چه خوب است که تو هستی. چه خوب است که میخوانی ام

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر