۶/۲۱/۱۳۹۲

افسردگی

هفته ای که گذشت، پر از آن روزهایی بود که دیگر نمیخواهم هرگز ببینمشان. مملو از نا امیدی، ناراحتی و مشکل... با یک هدایی افسرده که تمام روز را فقط روی تخت دراز کشیده و  نمیتواند کتابی بخواند یا موسیقی گوش بدهد حتی نمیتواند برود یک فیلمی چیزی پلی کند. انگار که طوفانی از افکار منفی و اتفاقات بد هجوم آورده اند و دست و پایش را بسته و انرژی اش را گرفته اند. خلاصه  نزدیک به 7 روز شاید هم بیشتر را در بیهودگی مطلق سپری کردم. اکنون من ماندم و یک هدای قسمتی امیدوار که تا روز جمعه باید یک پروژه کاری را تحویل بدهد. امیدوارم که اگر در زندگی ام خدا برایم یک جایی معجزه ای نگاه داشته این روزها از آن استفاده کند چرا که الان زمان نشان دادنش است.
کتاب عامه پسند همان هفته پیش تمام شد. برخلاف تصور اولیه ام کتابِ چندان دلچسبی برایم نبود. پیشتر از این نویسنده کتاب موسیقی آبگرم و هالیوود را خوانده بودم که به مراتب بهتر از عامه پسند بودند. اینکه نویسنده سعی دارد از سلین پیروی کند اگرچه در تمامی آثار او کاملا هویدا ست اما به نظرم می آید که کتاب عامه پسند تلاشی ناامید کننده در این زمینه است. البته کتاب دارای نکات مثبتی هم هست  لکن کتابی نیست که به دیگران توصیه کنم به خواندن یا اینکه سالهای بعد هوس خواندن دوباره اش را داشته باشم. از روز گذشته کتابِ رنج های ورتر جوان از گوته را آغاز کرده ام که به محض تمام شدنش  درباره آن نیز خواهم نوشت.

۶/۱۱/۱۳۹۲

همینجوری

یک وقت هایی می آید که ذهنت مملو از فکر است اما تا می آیی بنویسیشان انگار که جملاتی پراکنده و نامفهوم و بی ارتباط با هم هستند. من هم الان که دارم سعی میکنم یک چیزهایی را بنویسم اینگونه هستم. به همین دلیل به ذکر چند مورد از احوالاتم اکتفا میکنم.
1.در حال خواندن کتاب عامه پسند بوکفسکی هستم که تا به اینجای کتاب زیاد مورد پسندم واقع نشده است.
2.از دیروز که خواهرم پرسیده تاریخ دفاعت چه زمانیست دلشوره پایان نامه باز به سراغم آمده که امیدوارم این نگرانی در جهت درست هدایت شود و به پیش برد پایان نامه کمک کند.
3.دیشب پسر عمو و همسر پسر عمویمان راهی دیار دشمن بزرگ شدند برای ادامه تحصیل در مقطع دکتری. شنیدن این خبر بسیار خوشحالم کرد چرا که از جمله مغزهایی بود که باید میرفت از دیاری که قدرش را نمیدانستند.
4.از بی برنامه بودن خودم بسیار عصبانی هستم و احساس آدمی را دارم که دارد هرچه را بدست آورده تباه میکند و هیچ چیز جدیدی هم قرار نیست بدست بیاورد.

از دلتنگی ها

پاییز بود شاید هم زمستان یا بهار، مطمئنم که تابستان نبود چون که در ایوان خانه، پدر بزرگ دراز کشیده بود با مگس کشی در دست که هر از گاهی تکانی به آن می داد. من اما مشغول شستن زمین سیمانی حیاط و حوض بودم یا شاید کنار او مشغول نگریستن به آسمان و گل های محمدی باغچه، شاید هم به صدای گنجشک ها بر فراز درخت یاس و نارنج گوش میدادم و آسمان را تماشا می کردم. اصلا شاید نگاهم به دیوار بلند همسایه بود که هر روز کبوتر ها از بالای آن به پرواز در می آمدند، مدام می چرخیدند و دوباره می نسشتند. هر چه بود خوب یادم هست خانه پدر یزرگ را و آسمانی که آبیِ آبی بود.
یادم می آید که تو بودی و هنوز پدر بزرگ بود حتی هنوز مریم هم سرطان نگرفته بود. شاید هنوز عمو جعفر هم حالش خوب بود. حالش خوب بود و دیگر فکر اعدام رفقایش یا شکنجه های زندان دیوانه اش نمیکرد، انقدر که سر ما هوار بکشد و تو لعنت بفرستی به سیاست که پدر و مادر ندارد. روزهایی را که در آن نه خبری از نگرانیِ گرانی خانه و خوراک بود، نه پایان نامه ای که نیمه تمام رها شده و نه مدرکی که هر چه پیش رفتم کمتر بدردم خورد.

افسوس که آن روزها گذشتند. فصل ها از پس هم آمدند و رفتند و مریم را، عمو را، پدر بزرگ را و حتی تو  را هم با خودشان بردند. تنها من ماندم و دلی که این روزها زیاد بهانه ات را می گیرد. کاش بودی و برایم قصه ای تازه میگفتی بی بی جانم. 


آرزوهایی که بر باد می روند

هرگز 27 سالگی رو اینچنین که هست تصور نمیکردم. تصور که نه، درست ترش اینه که تصویر ذهنی و بدیهی ام از 27 سالگی با روزهایی که دارم تجربه میکنم خیلی فاصله داشت...نمیدونم مرز بین آرزو با اهداف کجاست؟ برای من توی 10 سال گذشته تمام آرزوهام کاملا دست یافتنی به نظر می رسیدند اما امروز که اینجام و دارم اینهارو مینویسم خیلی هاشون حتی جزو اهدف دست یافتنیم هم نیستند...هر روز بیشتر از رویاهام و خودم فاصله میگیرم...
همیشه فکر میکردم ازدواج شروع یه عالمه تغییر خوب باید باشه که شاید نبوده... یه تصمیم چقدر میتونه زندگی حال و آینده رو تغییر بده، این و الان دارم درک میکنم
کاش ماشینِ زمانی وجود میداشت....یا میشد یه طناب بندازیم دور لحظه هایی که توی ذهن مجسمشون میکنیم و  بکشیمشون بیرون.