۹/۳۰/۱۳۹۲

جستجو در پاییزی که از دست رفته است

سرانجام پس از سه هفته به خانه بازگشتم. سه هفته آزگار در تهران و شیراز. خوشحال از اینکه سرانجام پایان نامه دارد شکل و فرمی میگیرد، دارد سر و سامان میگیرد و گوش شیطان کر تا بهمن ماه تمام شده و رفته است پی کارش. می روم انقلاب، خیابان ایتالیا، آسانسور طبقه 8 کار نمی کند طبقه 7 را می زنم متعجب از اینکه ساعت ده دقیقه مانده به 16 و درب دفتر بسته است. صبر می کنم. شماره دفتر را می گیرم پاسخی نمی آید چندین و چند بار شماره را می گیرم اما باز هم خانم منشی جواب نمی دهد. شماره استاد را با ترس و لرزی که مبادا فکر کند فلانی بعد از چند ماه هم که آمده چه بی ملاحظه است و میداند هر 15 دقیقه وقت یک نفر است اما باز وسط صحبت هایم تماس گرفته، می گیرم. سلامی کرده و عذر میخواهم می گویم که درب دفتر منتظرهستم و کسی پاسخی نمیدهد می گوید ای وای که دفتر جابجا شده و آدرسش فلانجاست. از نگرانی متوجه نمی شوم چطور بجای آسانسور، 8 طبقه را از پله ها به طبقه همکف می خزم. خودم را می رسانم به ساختمان 4 طبقه نبش خیابان همان قهوه ای رنگی که استاد گفته. می روم بالا خوشحال و نگران... هر چه طی آن 5 دقیقه گفتم خاطرم نیست اما یادم است که گفت باید کار را بخواند بعد نظر بدهد. 4 فصل را دادم دستش و بیرون آمدم. در راه بازگشت به این فکر می کنم که با کلی زحمت بلیط گیر آورده ام که از جنوب بکوبم بیایم تهران آن هم با کلی دلواپسی از اینکه مبادا پروازی که قرار بود 6:50 برود سمت مهرآباد به دلیل بدی هوا 12:10 هم نرود و من بمانم که چه جوابی دارم بدم، روز بعد هم بکوبم 2 ساعت زودتر از خانه بروم بیرون که نکند سر وقت به دفتر نرسم... آن وقت همه اینها برای 5 دقیقه؟! یعنی نمیشد بجای پرینت کاغذی کارم را بر روی سیستمش بخواند؟!
بلیط برگشتم برای شیراز بود خوشحال رفتم آنجا که مثلا استراحتی بین درسی به خودم بدهم و دیداری با همسر و خانواده اش داشته باشم اما آنجا که بودم خبر رسید که استاد کار را خوانده و طبق خواسته ام به دوستی سپرده و گویا مواردی که قبلا بابتش کلی به به و چه چه کرده را زیر سوال برده و گفته فلانی کلی کار دارد انجام بدهد. از آن روز یک نوع نگرانی توأم با دلزدگی بر من حاکم شده... بعد از سه ترم دیگر نه از شوق و ذوق استاد مشاور و راهنما خبری هست نه تصور روز دفاع و حرفهایی که پایان نامه ام قرار است بگوید... می خواهم هرچه زودتر تمام شود و این فکر لعنتی تمام نشدن درسم بعد از 6 ترم رهایم کند بعد بروم با خیال راحت فیلم ببینم، کتاب بخوانم، موسیقی گوش بدهم، قدم بزنم، اصلا بروم سراغ اینکه فلان ماشین لباس شویی خوب است یا نه؟ یا که قیمت گوشت کوب برقی براون چقدر شده یا ساید بای ساید سامسونگ بهتر است یا دوو...اما من مانده ام و یک عالمه کار و یک آذر از دست رفته و یک دی ماه باقی مانده.

۹/۰۱/۱۳۹۲

نوستالژی وار


آدمها با هم فرق میکنند. خیلی فرق میکنند. دسته ای از آنها آدمهای نوستالژی گونه ای هستند که همواره با گذشته شان زندگی میکنند. از خاطرات، از سکانس ها، از بو ها، از موسیقی ها، از یک مدادرنگی قدیمی از یک عکس و از هرچه که مربوط به گذشته است، آرامش می گیرند. این گروه، مثلا اکنون (که در اتاقش با حال و هوایی ابری همراه با بوی عود، سکوت، و در جوار پنجره ای که او و آسمان را به هم پیوند داده، و دارد همین چیزهای مثلا نوشتنی طور را می نویسد لذت می برد) را فردا و فرداها که به خاطر می آورد برایش لذت و آرامشی شیرین تر دارد. انسانهای نوستالژی وار امروز در حال خاطره سازی هستند در حال ساخت سکانسهایی ناب برای دیدنشان در آینده. هر خاطره در ذهن کوچکش جایگاهی ویژه دارد، با دقت دسته بندی شان کرده و در قفسه ای روبه روی دیدگانش گذاشته، مبادا گزندی بهشان برسد. بعضی هاشان را که عزیزترند در صندوقی کوچک نگاه می دارد و هر از گاهی درش را باز میکند، نگاهی به آنها می اندازد، دستی به رویشان میکشد، خاکشان را می گیرد، لذتشان را دوباره احساس میکند و باز در صندوق می گذارد شان. این آدم برای اینکه دل در گرو گذشته دارد و منتظر آرامشی از فرداها نیست خیلی برای خودش نگران است. 

۸/۲۶/۱۳۹۲

منظر پریده رنگ تپه ها


منظر پریده رنگ تپه ها/نوشتۀ کازئو ایشی گورو/ برگردان امیر امجد/ انتشارات نیلا

کتاب از زبان زنی ژاپنی بنام اتسوکو بیان می شود که ساکن انگلستان است. از همسر دومش دختری بنام نیکی و از ازدواج اولش هم دختری بنام کِیکو داشته که خودکشی کرده در طول داستان راوی دائما در حال بازگشت به گذشته و تابستانی ست که در ژاپن گذرانده است.
پیش از این کتاب شبانه ها و هرگز رهایم مکن را از همین نویسنده خوانده بودم به همین دلیل به قدرت قلم نویسنده واقف بودم با این وجود با خواندن منظر پریده رنگ تپه ها بسیار تحت تاثیر توانایی گورو در خلق و نمایش شخصیت ها قرار گرفتم. خصوصا شخصیت زنی بنام ساچیکو

ساچیکو آمد لب میز نشست. "تو آشپزخونه گرما غوغا میکنه"
ازش پرسیدم: "این جا چجوری سر می کنی؟"
"چه جوری؟ میدونی اتسوکو، تجربه جالبیه، کار کردن تو رشته فروشی رو میگم. راستش هیچ وقت فکر نمیکردم یه روز همچین جایی باشم و میزا رو دستمال بکشم." زد زیر خنده " جدا معرکه س"
ص 27
ساچیکو خمیازه ای کشید و گفت:" می دونی اتسوکو من خیلی زود از ژاپن می رم. مث اینکه خیلی برات مهم نیس"
"معلومه که هس. اگه این همون چیزیه که میخوای خیلی هم خوشحالم. ولی این کار با خودش ...مشکلاتی نداره؟"
"مشکلات؟"
"نگرانیتو می فهمم اتسوکو. ولی واقعا دلیلی برا این همه دلواپسی نمیبینم. میدونی من خیلی راجع به امریکا شنیدم برام خیلی هم کشور غریبه ای نیس..."
....."گفتم : " راستش فکر ماریکو بودم. سر اون چی میاد؟"
"ماریکو؟به اون خوش میگذره. بچه ها رو که میشناسی. عادت کردن به محیط جدید برا اونا راحتره مگه نه؟"
"گفتم: " لابد حسابی بهش فکر کردی"
"اتسوکو خوشحالی دخترم مهمترین چیز توی زندگیمه هزار بار پایین تا بالای قضیه رو بررسی کردم و تازه با فرانک هم میون گذاشته ام. خیالت راحت ماریکو مشکلی پیدا نمیکنه. هچ مشکلی"
ص 46
" پس اینطور که دستگیرم شده دیگه نمیخوای وردست خانوم فوجی وارا باشی."
ساچیکو با نیشخندی ناباورانه چشم هایش را به من دوخت"اتسوکو من دارم میرم امریکا. احتیاجی ندارم تو رشته فروشی بیگاری کنم"
"درسته"
ص 49
"اتسوکو اون این همه راهو تا اینجا اومده. همه راهو از توکیو اومد تا ناگازاکی منو تو خونه عموم پیدا کنه. خب اگه نمیخواس به وعده هاش عمل کنه برا چی این همه راهو تا اینجا اومد؟ میدونی اتسوکو از خداش بوده منو با خودش ببره امریکا. هچ چی تغییر نکرده فقط یکم عقب افتاده" خنده کوتاهی کرد. " بعضی وقتا عین بچه ها میشه"
"ولی فکر میکنی منظور دوستت از بی خبر رفتن چی بوده؟من که نمی فهمم"
"چیزی نیس که بفهمی اتسوکو اصلا چیز مهمی نیس. تنها چیزی که واقعا میخواد اینه که منو ببره امریکا و اونجا یه زندگی آبرومند دست و پا کنه"
"نه مطمئنم وجود نداره"
ص 76
پرسیدم دوستت رو پیدا کردی؟"
گفت :" اره اتسوکو پیداش کردم"
...."راستش رو بخوای اتسوکو خوشحالم اوضاع اینطوری شد فکر کن چقدر برای دخترم سخت بود خودشو تو یه سرزمین پر خارجیا ببینه. یهو ببینه یه پدر اجنبی داره، فکرشو بکن. چقدر براش بد میشد"

 دست آخر گفتم: " باید خیلی برات نگران کننده باشه"
نگران کننده؟" ساچیکو زد زیر خنده " اتسوکو تو فکر میکنی چیزای کوچکی مثل این منو نگران میکنه؟اگه به سن تو بودم شاید ولی الان دیگه نه. تو چن سال گذشته به اندازه کافی سرم اومده. به هر حال انتظار همچین چیزی رو داشتم. هاه، آره، اصلا هم تعجب نکردم. انتظارشو داشتم. آخرین بار توی توکیو هم همینجوری شد. با همه پولامون غیبش زد و همه شو سه روزه ریخت تو حلقش. کلیش پول خودم بود. میدونی اتسوکو من پیشخدمت هتل بودم. اره پیشخدمت. ولی گله ای نکردم....حالا هم باز تو یه کافه کنار دست یه دختر هرجایی نشسته. چه جوری می تونم اینده دخترم و دست هچو مردی بسپارم."
ص 95
پرسیدم:"کجا دارین می رین؟"
"کوبه. دیگه همه چی مرتبه. یه بار واسه همیشه"
"کوبه؟"
"آره اتسوکو کوبه، بعدشم امریکا. فرانک ترتیب همه چی رو داده"
ص 180

آن روزها که زود گذشتند

در نیست
            راه نيست
شب نيست
            ماه نيست
نه روز 
            نه آفتاب،
ما 
    بيرون ِ زمان
                   ايستاده‌ايم
با دشنه‌ی تلخي
در گُرده‌های ِمان.
هيچ‌کس
          با هيچ‌کس
                       سخن نمي‌گويد
که خاموشي
                به هزار زبان 
                               در سخن است
در مرده‌گان ِ خويش
                          نظر مي‌بنديم
                                        با طرح ِ خنده‌يي،
و نوبت ِ خود را انتظار مي‌کشيم
بي‌هيچ 
خنده‌يي!
"احمد شاملو"

سال 1385، همدان، خوابگاه معماری، اتاق شماره هر چند که بود تفاوتی نمی کند. مهم این است که من و منا در یک تاریخ آنجا بودیم. از سال قبل او را می شناختم یا خیال می کردم که میشناسم... بعد ها بود که شناختمش، او را، کتابها و دنیایش را... و آرامش را آن هنگام بود که یافتم.
چه لذتبخش بود گوش فرادادن به زمزمه های شبانه اش از اشعار شاملو و پاشا و آشنایی با دنیای کامو، کوندرا و کافکا...
در همان روزها بود که به تدریج تغییر شکل دادم و از من به منی دیگر تبدیل شدم تا جایی که وقتی به گذشته ها فکر میکنم میبینم تاریخچه زندگی ام به دو دوره قبل و بعد از منا تقسیم شده است.
اکنون که 7 سال از آن زمان می گذرد چقدر همه چیز کم رنگ و دور به چشم می آید. چقدر همه چیز زود میگذرد. زود تمام می شود..... یادم نمی آید که هرگز به او گفته باشم که چقدر قدردانش هستم....کاش بداند. 

۸/۲۵/۱۳۹۲

در رویای بابل


هفته گذشته که داشتم مطالب وبلاگ را مرور می کردم متوجه شدم اگر این موضوع که گفته ها و نوشته هایمان انعکاسی از ما وافکارمان هستند، صحت داشته باشند من چه هدای مزخرف و مایوس کننده ای باید بوده باشم. امیدوارم دفعه بعدی که این کار را می کنم نظرم تغییر کرده باشد.
خوانش کتاب "در رویای بابل" از براتیگان محبوبم تمام شد. هر چند کتاب را به اندازه ی "یک زن بدبخت" دوست نداشتم اما می شود گفت کتاب خوبی بود. خواستم مطالبی در مورد کتاب بنویسم دیدم که جناب پور محسن حق مطلب را ادا کرده به همین دلیل به آوردن گفته های ایشان کفایت می کنم.
" در رمان بابل خط داستانی مشخصی وجود دارد. یک کارآگاه خصوصی به نام سی کارد، با یکی از مشتریانش قرار ملاقات دارد و می‌خواهد مقدمات کارش را فراهم کند. اسلحه و پول، دو نیاز اصلی آقای کارد است. او‌ کارآگاه قابلی نیست و این شغل، یکی از تلاش‌های بسیارش، برای درآوردن پول‌ است.
جالب اینجاست که تقریباً تا نیمه‌ی کتاب، هنوز خبری از ملاقات کارآگاه با مشتری‌اش نیست. اما مواجهه‌ی کارد با اطرافیانش، شِمایی عجیب از اجتماع آمریکا ترسیم می‌کند که اتفاقاً به راحتی می‌توان باورش کرد. کارد برای تهیه‌ی اسلحه، اول سراغ گروهبان رینک می‌رود. دیالوگی که بین آن‌ها رد و بدل می‌شود، به اندازه‌ی یک کتاب برای شناخت کارد مفید است.
در حالی‌که لبخند می‌زد گفت: «هنوزم عکسای مستهجن می‌فروشی؟ جشن ولنتاین در یک تیخوانا؟ واسه سگ بازا؟»
گفتم: «‌نه، این قد که پلیسا ازم نمونه خواستن، دیگه هیچی برام نموند …»
همین آقای گروهبان، در پایان رمان با جدیتی اغراق‌آمیز خود را موظف به حفاظت از اجسادی می‌داند که از پزشکی دزدیده شده‌اند. اما در طول داستان نه تنها آقای رینک کمترین تلاشی برای حفاظت از جان هیچ آدم زنده‌ای نمی‌کند، بلکه به خاطر یک جسد، یک آدم را تا مرز مرگ هم می‌برد.
بله، ماموریت آقای سی کارد دزدیدن یک جسد است. مشتری او زن بلوندی است که کارگاه خصوصی، استخدام کرده تا جسد یک زن فاحشه را از پزشکی قانونی بدزدد.
"سقوط رویای آمریکایی"
وقایع رمان «در رویای بابل» در سال‌های جنگ جهانی دوم می‌گذرد. زمانی که ژاپنی‌ها بندر پرل‌ هاربر را بمباران می‌کنند و آمریکا رسماً وارد جنگ می‌شود. براتیگان در همان صفحات ابتدایی، ارزش‌های جامعه‌ی مدرن را به سخره می‌گیرد.
در حالی‌که قرار است هر آمریکایی افتخار کند که یکی از تفنگداران دریایی ارتش ایالات متحده باشد، سی کارد خوشحال است که او را برای خدمت در نظام وظیفه نامناسب دانسته‌اند. البته او روایت می‌کند که قبلاً در اسپانیا جنگیده و نشانه‌اش، یک جفت گلوله‌ای است که در ماتحتش فرو رفته است!
براتیگان از به هجو کشیدن مفهوم فداکاری برای وطن آغاز می‌کند و بعد به مفهوم خانواده و امنیت جانی و شغلی می‌رسد. براتیگان به هیچ‌وجه خطابه‌ی سیاسی سر نمی‌دهد، او فقط ماجراهای خنده‌دار را برایمان تعریف می‌کند و با ظرافت مخاطب را با«پوچی» ارزش‌ها آشنا می‌کند.
«پاجوبی» دوست کارد که در پزشکی قانونی کار می‌کند، نیازهای جنسی‌اش را با اجساد زنان خوش‌سیما ارضا می‌کند. رینک، به خاطر یک جسد، سر یک انسان را توی محفظه‌ی کشویی سرد خانه قرار می‌دهد.
از همه جالب‌تر حکایت خود آقای سی کارد است. او کارآگاهی خصوصی است که در به در دنبال مشتری است. نه دفتر کار دارد و نه حتا یک سنت ته جیبش. ماه‌هاست کرایه خانه‌اش را نپرداخته و به دروغ به صاحبخانه می‌گوید که یکی از بستگانش چاه نفتی کشف کرده و کرایه‌های معوقه را یک جا پرداخت خواهد کرد.
طنزآمیز است که سی کارد از مرگ صاحبخانه‌اش ناراحت نمی‌شود. هر چه باشد دیگر مجبور نیست بدهی‌هایش را بپردازد. مادر کارد هم در تمام تماس‌های تلفنی با فرزندش، از کارد می‌خواهد که هشتصد دلاری را که از او قرض گرفته بود، پس بدهد.
رویای آمریکایی در رمان «در رویای بابل» صرفاً در حد رویای تعبیر‌نشدنی باقی می‌ماند. «رویای آمریکایی» نوید می‌دهد که هر آمریکایی با تلاش و پشتکار به تمام مدارج می‌رسد و طبقات اجتماعی، نقشی در موفقیت فرد ندارند. اما رویای آمریکایی در رمانِ «در رویای بابل» صرفاً کابوسی است که زندگی همه را تحت‌الشعاع قرار داده است. کارد، رینک، پاجوبی،… همه‌ی شخصیت‌های کتاب به چنان درماندگی‌ای رسیده‌اند که هویت‌شان به هجو کشیده شده است. آقای کارآگاه خصوصی خودش تعریف می‌کند که ‌در پیاده‌رو به کاسه‌ی یک گدا لگد زده بود تا موقع جمع کردن پول‌هایش از روی زمین، چند سنتی گیرش بیاید.
در جهان رمان«در رویای بابل» انسان‌ها کمترین ارزشی ندارند و مناسبات دوستانه، عاشقانه و انسانی افراد، تحت تاثیر«پول» است. این پول است که مفاهیم را استعمار می‌کند. سی کارد از مشتری‌اش پول می‌گیرد تا جسد یک فاحشه را از پزشکی قانونی بدزدد. بنابراین به عنوان یک کارآگاه خصوصی باید نقش یک تبهکار را بازی کند تا پولی گیرش بیاید و در آرزوی تهیه لوازم اولیه کار یک کارگاه باقی بماند. او حتا به دوستش پاجوبی رشوه می‌دهد تا جسد زن را به دست بیاورد. سی کارد دقیقاً همان کارهایی را می‌کند که بر اساس شغل‌اش، باید در مقابل آن‌ها بایستد.
در پایان رمان مشخص می‌شود که گروهبان رینک هم که ظاهراً در پی یافتن جسدهایی دزدیده شده است، با خانم بلوندی که مشتری کارد است، ارتباط دارد. احتمالاً رینک هم ماموریت داشت تا جسد فاحشه را بدزدد و در قبالش پول بگیرد.
رمان «‌در رویای بابل» تصویری از آمریکای پس از بحران اقتصادی بزرگ دهه‌ی سی را نشان می‌دهد. از سویی دیگر می‌توان در لا‌به‌لای سطرهای کتاب، پیش زمینه‌هایی را دید که در وقوع انقلاب ارزش‌های اخلاقی در دهه‌ی شصت نقش داشته‌اند. در جهان رمان «در رویای بابل» همه‌ی آدم‌ها برای بقا تلاش می‌کنند. اما حاکمیت مطلق پول، روابط انسانی را تا حد تنازع حیوانی تقلیل داده است.
براتیگان، آمریکا را در روزهایی ترسیم می‌کند که تفنگداران دریایی این کشور برای برقراری صلح جهانی وارد جنگ جهانی شده‌اند. اما پشت جبهه‌ی جنگ و در جامعه آمریکا، انسان‌ها، به موجودات سر خورده تبدیل شده‌اند که نه تنها برای پیروزی یا شکست کشورشان در جنگ اهمیتی قایل نیستند، بلکه برای ادامه‌ی زندگی به جدالی مضحک برای معامله‌ی یک جسد تن داده‌اند.



۸/۱۲/۱۳۹۲

همیشه فکر می کردم دو حالت وجود داره یا نیمه گمشدت رو پیدا نمیکنی یا پیداش میکنی و تا ابد با همید اما فهمیدم که حالت سومی هم وجود داره، میشه پیداش کرد و با خریت از دستش داد

در ستایش پاییز

1.       اگرچه من از آن دسته آدمهایی هستم که رابطه ام با خورشید قطعا جدا نشدنی ست، آدمهایی که بی خورشید و  نورش قطعا از افسردگی خواهند مرد و قاعدتن انتخاب اول همچو آدمی تابستان نباشد بهار حتما هست. اما باید اعتراف کنم که در میان چهار فصل پاییز چیز دیگری ست. جدا از همه زیبایی و رنگ هایش هوا گویی حالی دیگر دارد. برایت آرامش می آورد.
2.       هر روز که از رختخواب بلند می شوم اولین کاری که میکنم این است که همه پرده های خانه را کنار میزنم ( اینجا جا دارد از شیشه های رفلکس و باعث و بانی اش کمال قدردانی را داشته باشم که در این زمانه با وجود این همه پنجره روبروی هر درزی از خانه ها می شود با خیال راحت همه پرده ها را کنار زد و از آسمان آبیِ آبان لذت برد) بعد هم یک لیوان شیر نسکافه نوش جان میکنم. کمی وبلاگ می خوانم و سپس روزم آغاز می شود.
3.       چقدر خوب است پیدا کردن وبلاگ و نوشته های کسی، که میشناسی اش و همیشه فکر می کردی اگر می نوشت چه خوب می بود. از آن بهتر هم فهمیدن این است که وبلاگ نویسی که نمی شناختی اش اما همیشه می خواندی اش در زندگی واقعی اش که بوده و کیست.
4.       این سریال how I met your mother  سریال خوبی ست که خیلی حرفهای خوبی هم برای گفتن دارد اما آنچه برایم دلچسب تر میکندش زندگی دوستانه و آزادانه ای ست که خیلی از ما دلمان می خواهدش. لذا توصیه می شود برای آن دسته که ممکن است ندیده باشند. (با فرض خوش بینانه خوانش این مطلب برای حداقل یک نفر)

۷/۲۱/۱۳۹۲

یک لیوان چای با طعم پاییز

چقدر خوب است وقتهایی که از خواب بلند می شوی و همه چیز برایت ساده تر و زیباتر می شود. روزهایی که می توانی به خودت بگویی می شود کمتر فکر کنی و بیشتر عمل کنی، می توانی هم اکنون با یک لیوان چای در ایوان حیاط، رو به درخت پرتقال به استقبال شادی ها و خوشبختی ها بروی و تا میتوانی بوی پاییز را استشمام کنی. می توانی با همه کاستی ها و فشارهای بیرونی و درونی مسیر خودت را بیابی و پیش بروی، می توانی با تمام تفاوتها کمتر تفرت بورزی و بیشتر دوست بداری...
تصمیم دارم با وجود اینکه بین اینجا و شهر خودم دائما در جابجایی هستم، سعی کنم بیشتر به کارها و برنامه هایم عمل کنم و یکجورهایی خودم را وابسته به بودن در خانه مان برای انجام کارها نکنم.
اولویت بندی به ترتیب زیر خواهد بود
پروژه کاری طبق زمان بندی
شروع دوباره پایان نامه و اتمام آن تا نیمه دی ماه
مطالعه روزانه زبان
از سرگیری دوباره ورزش و یوگا
مشق عکاسی
در کنار اینها دور نشدن از کتاب خوانی و دیدن فیلم 

۷/۰۹/۱۳۹۲

عمارت شاپوری

چقدر خوب است این شهر شیراز و عمارت شاپوری اش...


و چقدر خوب است صحبت کردن ازافکار و احساسات مشترک با کسی که از جنس خودمان است...
پ ن : امروز میلی از آقای دوست دریافت کردم که بسیار بابت آن مشعوفم

۶/۲۱/۱۳۹۲

افسردگی

هفته ای که گذشت، پر از آن روزهایی بود که دیگر نمیخواهم هرگز ببینمشان. مملو از نا امیدی، ناراحتی و مشکل... با یک هدایی افسرده که تمام روز را فقط روی تخت دراز کشیده و  نمیتواند کتابی بخواند یا موسیقی گوش بدهد حتی نمیتواند برود یک فیلمی چیزی پلی کند. انگار که طوفانی از افکار منفی و اتفاقات بد هجوم آورده اند و دست و پایش را بسته و انرژی اش را گرفته اند. خلاصه  نزدیک به 7 روز شاید هم بیشتر را در بیهودگی مطلق سپری کردم. اکنون من ماندم و یک هدای قسمتی امیدوار که تا روز جمعه باید یک پروژه کاری را تحویل بدهد. امیدوارم که اگر در زندگی ام خدا برایم یک جایی معجزه ای نگاه داشته این روزها از آن استفاده کند چرا که الان زمان نشان دادنش است.
کتاب عامه پسند همان هفته پیش تمام شد. برخلاف تصور اولیه ام کتابِ چندان دلچسبی برایم نبود. پیشتر از این نویسنده کتاب موسیقی آبگرم و هالیوود را خوانده بودم که به مراتب بهتر از عامه پسند بودند. اینکه نویسنده سعی دارد از سلین پیروی کند اگرچه در تمامی آثار او کاملا هویدا ست اما به نظرم می آید که کتاب عامه پسند تلاشی ناامید کننده در این زمینه است. البته کتاب دارای نکات مثبتی هم هست  لکن کتابی نیست که به دیگران توصیه کنم به خواندن یا اینکه سالهای بعد هوس خواندن دوباره اش را داشته باشم. از روز گذشته کتابِ رنج های ورتر جوان از گوته را آغاز کرده ام که به محض تمام شدنش  درباره آن نیز خواهم نوشت.

۶/۱۱/۱۳۹۲

همینجوری

یک وقت هایی می آید که ذهنت مملو از فکر است اما تا می آیی بنویسیشان انگار که جملاتی پراکنده و نامفهوم و بی ارتباط با هم هستند. من هم الان که دارم سعی میکنم یک چیزهایی را بنویسم اینگونه هستم. به همین دلیل به ذکر چند مورد از احوالاتم اکتفا میکنم.
1.در حال خواندن کتاب عامه پسند بوکفسکی هستم که تا به اینجای کتاب زیاد مورد پسندم واقع نشده است.
2.از دیروز که خواهرم پرسیده تاریخ دفاعت چه زمانیست دلشوره پایان نامه باز به سراغم آمده که امیدوارم این نگرانی در جهت درست هدایت شود و به پیش برد پایان نامه کمک کند.
3.دیشب پسر عمو و همسر پسر عمویمان راهی دیار دشمن بزرگ شدند برای ادامه تحصیل در مقطع دکتری. شنیدن این خبر بسیار خوشحالم کرد چرا که از جمله مغزهایی بود که باید میرفت از دیاری که قدرش را نمیدانستند.
4.از بی برنامه بودن خودم بسیار عصبانی هستم و احساس آدمی را دارم که دارد هرچه را بدست آورده تباه میکند و هیچ چیز جدیدی هم قرار نیست بدست بیاورد.

از دلتنگی ها

پاییز بود شاید هم زمستان یا بهار، مطمئنم که تابستان نبود چون که در ایوان خانه، پدر بزرگ دراز کشیده بود با مگس کشی در دست که هر از گاهی تکانی به آن می داد. من اما مشغول شستن زمین سیمانی حیاط و حوض بودم یا شاید کنار او مشغول نگریستن به آسمان و گل های محمدی باغچه، شاید هم به صدای گنجشک ها بر فراز درخت یاس و نارنج گوش میدادم و آسمان را تماشا می کردم. اصلا شاید نگاهم به دیوار بلند همسایه بود که هر روز کبوتر ها از بالای آن به پرواز در می آمدند، مدام می چرخیدند و دوباره می نسشتند. هر چه بود خوب یادم هست خانه پدر یزرگ را و آسمانی که آبیِ آبی بود.
یادم می آید که تو بودی و هنوز پدر بزرگ بود حتی هنوز مریم هم سرطان نگرفته بود. شاید هنوز عمو جعفر هم حالش خوب بود. حالش خوب بود و دیگر فکر اعدام رفقایش یا شکنجه های زندان دیوانه اش نمیکرد، انقدر که سر ما هوار بکشد و تو لعنت بفرستی به سیاست که پدر و مادر ندارد. روزهایی را که در آن نه خبری از نگرانیِ گرانی خانه و خوراک بود، نه پایان نامه ای که نیمه تمام رها شده و نه مدرکی که هر چه پیش رفتم کمتر بدردم خورد.

افسوس که آن روزها گذشتند. فصل ها از پس هم آمدند و رفتند و مریم را، عمو را، پدر بزرگ را و حتی تو  را هم با خودشان بردند. تنها من ماندم و دلی که این روزها زیاد بهانه ات را می گیرد. کاش بودی و برایم قصه ای تازه میگفتی بی بی جانم. 


آرزوهایی که بر باد می روند

هرگز 27 سالگی رو اینچنین که هست تصور نمیکردم. تصور که نه، درست ترش اینه که تصویر ذهنی و بدیهی ام از 27 سالگی با روزهایی که دارم تجربه میکنم خیلی فاصله داشت...نمیدونم مرز بین آرزو با اهداف کجاست؟ برای من توی 10 سال گذشته تمام آرزوهام کاملا دست یافتنی به نظر می رسیدند اما امروز که اینجام و دارم اینهارو مینویسم خیلی هاشون حتی جزو اهدف دست یافتنیم هم نیستند...هر روز بیشتر از رویاهام و خودم فاصله میگیرم...
همیشه فکر میکردم ازدواج شروع یه عالمه تغییر خوب باید باشه که شاید نبوده... یه تصمیم چقدر میتونه زندگی حال و آینده رو تغییر بده، این و الان دارم درک میکنم
کاش ماشینِ زمانی وجود میداشت....یا میشد یه طناب بندازیم دور لحظه هایی که توی ذهن مجسمشون میکنیم و  بکشیمشون بیرون.