در نیست
راه نيست
شب نيست
راه نيست
شب نيست
ماه
نيست
نه روز
نه روز
نه آفتاب،
ما
بيرون ِ زمان
ايستادهايم
با دشنهی تلخي
در گُردههای ِمان.
هيچکس
با هيچکس
سخن نميگويد
که خاموشي
به هزار زبان
با دشنهی تلخي
در گُردههای ِمان.
هيچکس
با هيچکس
سخن نميگويد
که خاموشي
به هزار زبان
در سخن است
در
مردهگان ِ خويش
نظر ميبنديم
با طرح ِ خندهيي،
نظر ميبنديم
با طرح ِ خندهيي،
و
نوبت ِ خود را انتظار ميکشيم
بيهيچ
بيهيچ
خندهيي!
"احمد شاملو"
سال
1385، همدان، خوابگاه معماری، اتاق شماره هر چند که بود تفاوتی نمی کند. مهم این
است که من و منا در یک تاریخ آنجا بودیم. از سال قبل او را می شناختم یا خیال می
کردم که میشناسم... بعد ها بود که شناختمش، او را، کتابها و دنیایش را... و آرامش
را آن هنگام بود که یافتم.
چه
لذتبخش بود گوش فرادادن به زمزمه های شبانه اش از اشعار شاملو و پاشا و آشنایی با
دنیای کامو، کوندرا و کافکا...
در
همان روزها بود که به تدریج تغییر شکل دادم و از من به منی دیگر تبدیل شدم تا جایی
که وقتی به گذشته ها فکر میکنم میبینم تاریخچه زندگی ام به دو دوره قبل و بعد از
منا تقسیم شده است.
اکنون
که 7 سال از آن زمان می گذرد چقدر همه چیز کم رنگ و دور به چشم می آید. چقدر همه
چیز زود میگذرد. زود تمام می شود..... یادم
نمی آید که هرگز به او گفته باشم که چقدر قدردانش هستم....کاش بداند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر