آدمها با هم فرق میکنند. خیلی فرق میکنند. دسته ای از آنها
آدمهای نوستالژی گونه ای هستند که همواره با گذشته شان زندگی میکنند. از خاطرات،
از سکانس ها، از بو ها، از موسیقی ها، از یک مدادرنگی قدیمی از یک عکس و از هرچه
که مربوط به گذشته است، آرامش می گیرند. این گروه، مثلا اکنون (که در اتاقش با حال
و هوایی ابری همراه با بوی عود، سکوت، و در جوار پنجره ای که او و آسمان را به هم
پیوند داده، و دارد همین چیزهای مثلا نوشتنی طور را می نویسد لذت می برد) را فردا
و فرداها که به خاطر می آورد برایش لذت و آرامشی شیرین تر دارد. انسانهای نوستالژی
وار امروز در حال خاطره سازی هستند در حال ساخت سکانسهایی ناب برای دیدنشان در
آینده. هر خاطره در ذهن کوچکش جایگاهی ویژه دارد، با دقت دسته بندی شان کرده و در
قفسه ای روبه روی دیدگانش گذاشته، مبادا گزندی بهشان برسد. بعضی هاشان را که
عزیزترند در صندوقی کوچک نگاه می دارد و هر از گاهی درش را باز میکند، نگاهی به
آنها می اندازد، دستی به رویشان میکشد، خاکشان را می گیرد، لذتشان را دوباره احساس
میکند و باز در صندوق می گذارد شان. این آدم برای اینکه دل در گرو گذشته دارد و منتظر
آرامشی از فرداها نیست خیلی برای خودش نگران است.
۹/۰۱/۱۳۹۲
۸/۲۶/۱۳۹۲
منظر پریده رنگ تپه ها
منظر پریده رنگ تپه ها/نوشتۀ کازئو ایشی گورو/ برگردان
امیر امجد/ انتشارات نیلا
کتاب از زبان زنی ژاپنی بنام اتسوکو بیان می شود که ساکن
انگلستان است. از همسر دومش دختری بنام نیکی و از ازدواج اولش هم دختری بنام کِیکو
داشته که خودکشی کرده در طول داستان راوی دائما در حال بازگشت به گذشته و تابستانی
ست که در ژاپن گذرانده است.
پیش از این کتاب شبانه ها و هرگز رهایم مکن را از همین
نویسنده خوانده بودم به همین دلیل به قدرت قلم نویسنده واقف بودم با این وجود با خواندن
منظر پریده رنگ تپه ها بسیار تحت تاثیر توانایی گورو در خلق و نمایش شخصیت ها قرار
گرفتم. خصوصا شخصیت زنی بنام ساچیکو
ساچیکو آمد لب میز نشست. "تو آشپزخونه گرما غوغا
میکنه"
ازش پرسیدم: "این جا چجوری سر می کنی؟"
"چه جوری؟ میدونی اتسوکو، تجربه جالبیه، کار کردن تو
رشته فروشی رو میگم. راستش هیچ وقت فکر نمیکردم یه روز همچین جایی باشم و میزا رو
دستمال بکشم." زد زیر خنده " جدا معرکه س"
ص 27
ساچیکو خمیازه ای کشید و گفت:" می دونی اتسوکو من خیلی
زود از ژاپن می رم. مث اینکه خیلی برات مهم نیس"
"معلومه که هس. اگه این همون چیزیه که میخوای خیلی هم
خوشحالم. ولی این کار با خودش ...مشکلاتی نداره؟"
"مشکلات؟"
"نگرانیتو می فهمم اتسوکو. ولی واقعا دلیلی برا این همه
دلواپسی نمیبینم. میدونی من خیلی راجع به امریکا شنیدم برام خیلی هم کشور غریبه ای
نیس..."
....."گفتم : " راستش فکر ماریکو بودم. سر اون چی
میاد؟"
"ماریکو؟به اون خوش میگذره. بچه ها رو که میشناسی. عادت
کردن به محیط جدید برا اونا راحتره مگه نه؟"
"گفتم: " لابد حسابی بهش فکر کردی"
"اتسوکو خوشحالی دخترم مهمترین چیز توی زندگیمه هزار بار
پایین تا بالای قضیه رو بررسی کردم و تازه با فرانک هم میون گذاشته ام. خیالت راحت
ماریکو مشکلی پیدا نمیکنه. هچ مشکلی"
ص 46
" پس اینطور که دستگیرم شده دیگه نمیخوای وردست خانوم
فوجی وارا باشی."
ساچیکو با نیشخندی ناباورانه چشم هایش را به من دوخت"اتسوکو
من دارم میرم امریکا. احتیاجی ندارم تو رشته فروشی بیگاری کنم"
"درسته"
ص 49
"اتسوکو اون این همه راهو تا اینجا اومده. همه راهو از
توکیو اومد تا ناگازاکی منو تو خونه عموم پیدا کنه. خب اگه نمیخواس به وعده هاش عمل
کنه برا چی این همه راهو تا اینجا اومد؟ میدونی اتسوکو از خداش بوده منو با خودش
ببره امریکا. هچ چی تغییر نکرده فقط یکم عقب افتاده" خنده کوتاهی کرد. "
بعضی وقتا عین بچه ها میشه"
"ولی فکر میکنی منظور دوستت از بی خبر رفتن چی بوده؟من
که نمی فهمم"
"چیزی نیس که بفهمی اتسوکو اصلا چیز مهمی نیس. تنها چیزی
که واقعا میخواد اینه که منو ببره امریکا و اونجا یه زندگی آبرومند دست و پا
کنه"
"نه مطمئنم وجود نداره"
ص 76
پرسیدم دوستت رو پیدا کردی؟"
گفت :" اره اتسوکو پیداش کردم"
...."راستش رو بخوای اتسوکو خوشحالم اوضاع اینطوری شد
فکر کن چقدر برای دخترم سخت بود خودشو تو یه سرزمین پر خارجیا ببینه. یهو ببینه یه
پدر اجنبی داره، فکرشو بکن. چقدر براش بد میشد"
نگران کننده؟" ساچیکو زد زیر خنده " اتسوکو تو فکر
میکنی چیزای کوچکی مثل این منو نگران میکنه؟اگه به سن تو بودم شاید ولی الان دیگه
نه. تو چن سال گذشته به اندازه کافی سرم اومده. به هر حال انتظار همچین چیزی رو
داشتم. هاه، آره، اصلا هم تعجب نکردم. انتظارشو داشتم. آخرین بار توی توکیو هم
همینجوری شد. با همه پولامون غیبش زد و همه شو سه روزه ریخت تو حلقش. کلیش پول
خودم بود. میدونی اتسوکو من پیشخدمت هتل بودم. اره پیشخدمت. ولی گله ای
نکردم....حالا هم باز تو یه کافه کنار دست یه دختر هرجایی نشسته. چه جوری می تونم
اینده دخترم و دست هچو مردی بسپارم."
ص 95
پرسیدم:"کجا دارین می رین؟"
"کوبه. دیگه همه چی مرتبه. یه بار واسه همیشه"
"کوبه؟"
"آره اتسوکو کوبه، بعدشم امریکا. فرانک ترتیب همه چی رو
داده"
ص 180
آن روزها که زود گذشتند
در نیست
راه نيست
شب نيست
راه نيست
شب نيست
ماه
نيست
نه روز
نه روز
نه آفتاب،
ما
بيرون ِ زمان
ايستادهايم
با دشنهی تلخي
در گُردههای ِمان.
هيچکس
با هيچکس
سخن نميگويد
که خاموشي
به هزار زبان
با دشنهی تلخي
در گُردههای ِمان.
هيچکس
با هيچکس
سخن نميگويد
که خاموشي
به هزار زبان
در سخن است
در
مردهگان ِ خويش
نظر ميبنديم
با طرح ِ خندهيي،
نظر ميبنديم
با طرح ِ خندهيي،
و
نوبت ِ خود را انتظار ميکشيم
بيهيچ
بيهيچ
خندهيي!
"احمد شاملو"
سال
1385، همدان، خوابگاه معماری، اتاق شماره هر چند که بود تفاوتی نمی کند. مهم این
است که من و منا در یک تاریخ آنجا بودیم. از سال قبل او را می شناختم یا خیال می
کردم که میشناسم... بعد ها بود که شناختمش، او را، کتابها و دنیایش را... و آرامش
را آن هنگام بود که یافتم.
چه
لذتبخش بود گوش فرادادن به زمزمه های شبانه اش از اشعار شاملو و پاشا و آشنایی با
دنیای کامو، کوندرا و کافکا...
در
همان روزها بود که به تدریج تغییر شکل دادم و از من به منی دیگر تبدیل شدم تا جایی
که وقتی به گذشته ها فکر میکنم میبینم تاریخچه زندگی ام به دو دوره قبل و بعد از
منا تقسیم شده است.
اکنون
که 7 سال از آن زمان می گذرد چقدر همه چیز کم رنگ و دور به چشم می آید. چقدر همه
چیز زود میگذرد. زود تمام می شود..... یادم
نمی آید که هرگز به او گفته باشم که چقدر قدردانش هستم....کاش بداند.
۸/۲۵/۱۳۹۲
در رویای بابل
هفته گذشته که داشتم مطالب
وبلاگ را مرور می کردم متوجه شدم اگر این موضوع که گفته ها و نوشته هایمان انعکاسی
از ما وافکارمان هستند، صحت داشته باشند من چه هدای مزخرف و مایوس کننده ای باید بوده
باشم. امیدوارم دفعه بعدی که این کار را می کنم نظرم تغییر کرده باشد.
خوانش کتاب "در رویای
بابل" از براتیگان محبوبم تمام شد. هر چند کتاب را به اندازه ی "یک زن بدبخت"
دوست نداشتم اما می شود گفت کتاب خوبی بود. خواستم مطالبی در مورد کتاب بنویسم
دیدم که جناب پور محسن حق مطلب را ادا کرده به همین دلیل به آوردن گفته های ایشان
کفایت می کنم.
" در رمان بابل خط
داستانی مشخصی وجود دارد. یک کارآگاه خصوصی به نام سی کارد، با یکی از مشتریانش قرار
ملاقات دارد و میخواهد مقدمات کارش را فراهم کند. اسلحه و پول، دو نیاز اصلی آقای
کارد است. او کارآگاه قابلی نیست و این شغل، یکی از تلاشهای بسیارش، برای
درآوردن پول است.
جالب اینجاست که تقریباً
تا نیمهی کتاب، هنوز خبری از ملاقات کارآگاه با مشتریاش نیست. اما مواجههی کارد
با اطرافیانش، شِمایی عجیب از اجتماع آمریکا ترسیم میکند که اتفاقاً به راحتی میتوان
باورش کرد. کارد برای تهیهی اسلحه، اول سراغ گروهبان رینک میرود. دیالوگی که بین
آنها رد و بدل میشود، به اندازهی یک کتاب برای شناخت کارد مفید است.
در حالیکه
لبخند میزد گفت: «هنوزم عکسای مستهجن میفروشی؟ جشن ولنتاین در یک تیخوانا؟ واسه
سگ بازا؟»
گفتم: «نه، این قد که پلیسا ازم نمونه خواستن، دیگه هیچی برام نموند …»
گفتم: «نه، این قد که پلیسا ازم نمونه خواستن، دیگه هیچی برام نموند …»
همین آقای گروهبان، در
پایان رمان با جدیتی اغراقآمیز خود را موظف به حفاظت از اجسادی میداند که از
پزشکی دزدیده شدهاند. اما در طول داستان نه تنها آقای رینک کمترین تلاشی برای
حفاظت از جان هیچ آدم زندهای نمیکند، بلکه به خاطر یک جسد، یک آدم را تا مرز مرگ
هم میبرد.
بله،
ماموریت آقای سی کارد دزدیدن یک جسد است. مشتری او زن بلوندی است که کارگاه خصوصی،
استخدام کرده تا جسد یک زن فاحشه را از پزشکی قانونی بدزدد.
"سقوط رویای
آمریکایی"
وقایع رمان
«در رویای بابل» در سالهای جنگ جهانی دوم میگذرد. زمانی که ژاپنیها بندر پرل
هاربر را بمباران میکنند و آمریکا رسماً وارد جنگ میشود. براتیگان در همان صفحات
ابتدایی، ارزشهای جامعهی مدرن را به سخره میگیرد.
در حالیکه
قرار است هر آمریکایی افتخار کند که یکی از تفنگداران دریایی ارتش ایالات متحده
باشد، سی کارد خوشحال است که او را برای خدمت در نظام وظیفه نامناسب دانستهاند.
البته او روایت میکند که قبلاً در اسپانیا جنگیده و نشانهاش، یک جفت گلولهای
است که در ماتحتش فرو رفته است!
براتیگان از
به هجو کشیدن مفهوم فداکاری برای وطن آغاز میکند و بعد به مفهوم خانواده و امنیت
جانی و شغلی میرسد. براتیگان به هیچوجه خطابهی سیاسی سر نمیدهد، او فقط
ماجراهای خندهدار را برایمان تعریف میکند و با ظرافت مخاطب را با«پوچی» ارزشها
آشنا میکند.
«پاجوبی»
دوست کارد که در پزشکی قانونی کار میکند، نیازهای جنسیاش را با اجساد زنان خوشسیما
ارضا میکند. رینک، به خاطر یک جسد، سر یک انسان را توی محفظهی کشویی سرد خانه
قرار میدهد.
از همه جالبتر
حکایت خود آقای سی کارد است. او کارآگاهی خصوصی است که در به در دنبال مشتری است.
نه دفتر کار دارد و نه حتا یک سنت ته جیبش. ماههاست کرایه خانهاش را نپرداخته و
به دروغ به صاحبخانه میگوید که یکی از بستگانش چاه نفتی کشف کرده و کرایههای معوقه
را یک جا پرداخت خواهد کرد.
طنزآمیز است که سی کارد
از مرگ صاحبخانهاش ناراحت نمیشود. هر چه باشد دیگر مجبور نیست بدهیهایش را
بپردازد. مادر کارد هم در تمام تماسهای تلفنی با فرزندش، از کارد میخواهد که
هشتصد دلاری را که از او قرض گرفته بود، پس بدهد.
رویای
آمریکایی در رمان «در رویای بابل» صرفاً در حد رویای تعبیرنشدنی باقی میماند.
«رویای آمریکایی» نوید میدهد که هر آمریکایی با تلاش و پشتکار به تمام مدارج میرسد
و طبقات اجتماعی، نقشی در موفقیت فرد ندارند. اما رویای آمریکایی در رمانِ «در
رویای بابل» صرفاً کابوسی است که زندگی همه را تحتالشعاع قرار داده است. کارد،
رینک، پاجوبی،… همهی شخصیتهای کتاب به چنان درماندگیای رسیدهاند که هویتشان
به هجو کشیده شده است. آقای کارآگاه خصوصی خودش تعریف میکند که در پیادهرو به
کاسهی یک گدا لگد زده بود تا موقع جمع کردن پولهایش از روی زمین، چند سنتی گیرش
بیاید.
در جهان رمان«در رویای
بابل» انسانها کمترین ارزشی ندارند و مناسبات دوستانه، عاشقانه و انسانی افراد،
تحت تاثیر«پول» است. این پول است که مفاهیم را استعمار میکند. سی کارد از مشتریاش
پول میگیرد تا جسد یک فاحشه را از پزشکی قانونی بدزدد. بنابراین به عنوان یک
کارآگاه خصوصی باید نقش یک تبهکار را بازی کند تا پولی گیرش بیاید و در آرزوی تهیه
لوازم اولیه کار یک کارگاه باقی بماند. او حتا به دوستش پاجوبی رشوه میدهد تا جسد
زن را به دست بیاورد. سی کارد دقیقاً همان کارهایی را میکند که بر اساس شغلاش،
باید در مقابل آنها بایستد.
در پایان رمان مشخص میشود که گروهبان رینک هم که ظاهراً در پی یافتن جسدهایی دزدیده شده است، با خانم بلوندی که مشتری کارد است، ارتباط دارد. احتمالاً رینک هم ماموریت داشت تا جسد فاحشه را بدزدد و در قبالش پول بگیرد.
در پایان رمان مشخص میشود که گروهبان رینک هم که ظاهراً در پی یافتن جسدهایی دزدیده شده است، با خانم بلوندی که مشتری کارد است، ارتباط دارد. احتمالاً رینک هم ماموریت داشت تا جسد فاحشه را بدزدد و در قبالش پول بگیرد.
رمان «در رویای بابل»
تصویری از آمریکای پس از بحران اقتصادی بزرگ دههی سی را نشان میدهد. از سویی
دیگر میتوان در لابهلای سطرهای کتاب، پیش زمینههایی را دید که در وقوع انقلاب
ارزشهای اخلاقی در دههی شصت نقش داشتهاند. در جهان رمان «در رویای بابل» همهی
آدمها برای بقا تلاش میکنند. اما حاکمیت مطلق پول، روابط انسانی را تا حد تنازع
حیوانی تقلیل داده است.
براتیگان،
آمریکا را در روزهایی ترسیم میکند که تفنگداران دریایی این کشور برای برقراری صلح
جهانی وارد جنگ جهانی شدهاند. اما پشت جبههی جنگ و در جامعه آمریکا، انسانها،
به موجودات سر خورده تبدیل شدهاند که نه تنها برای پیروزی یا شکست کشورشان در جنگ
اهمیتی قایل نیستند، بلکه برای ادامهی زندگی به جدالی مضحک برای معاملهی یک جسد
تن دادهاند.
۸/۱۲/۱۳۹۲
در ستایش پاییز
1. اگرچه من از
آن دسته آدمهایی هستم که رابطه ام با خورشید قطعا جدا نشدنی ست، آدمهایی که بی خورشید
و نورش قطعا از افسردگی خواهند مرد و قاعدتن
انتخاب اول همچو آدمی تابستان نباشد بهار حتما هست. اما باید اعتراف کنم که در
میان چهار فصل پاییز چیز دیگری ست. جدا از همه زیبایی و رنگ هایش هوا گویی حالی
دیگر دارد. برایت آرامش می آورد.
2. هر روز که
از رختخواب بلند می شوم اولین کاری که میکنم این است که همه پرده های خانه را کنار
میزنم ( اینجا جا دارد از شیشه های رفلکس و باعث و بانی اش کمال قدردانی را داشته
باشم که در این زمانه با وجود این همه پنجره روبروی هر درزی از خانه ها می شود با
خیال راحت همه پرده ها را کنار زد و از آسمان آبیِ آبان لذت برد) بعد هم یک لیوان
شیر نسکافه نوش جان میکنم. کمی وبلاگ می خوانم و سپس روزم آغاز می شود.
3. چقدر خوب
است پیدا کردن وبلاگ و نوشته های کسی، که میشناسی اش و همیشه فکر می کردی اگر می
نوشت چه خوب می بود. از آن بهتر هم فهمیدن این است که وبلاگ نویسی که نمی شناختی
اش اما همیشه می خواندی اش در زندگی واقعی اش که بوده و کیست.
4. این سریال how I met your mother سریال خوبی ست که خیلی حرفهای خوبی هم برای گفتن
دارد اما آنچه برایم دلچسب تر میکندش زندگی دوستانه و آزادانه ای ست که خیلی از ما
دلمان می خواهدش. لذا توصیه می شود برای آن دسته که ممکن است ندیده باشند. (با فرض
خوش بینانه خوانش این مطلب برای حداقل یک نفر)
اشتراک در:
پستها (Atom)