پاییز
بود شاید هم زمستان یا بهار، مطمئنم که تابستان نبود چون که در ایوان خانه، پدر
بزرگ دراز کشیده بود با مگس کشی در دست که هر از گاهی تکانی به آن می داد. من اما
مشغول شستن زمین سیمانی حیاط و حوض بودم یا شاید کنار او مشغول نگریستن به آسمان و
گل های محمدی باغچه، شاید هم به صدای گنجشک ها بر فراز درخت یاس و نارنج گوش
میدادم و آسمان را تماشا می کردم. اصلا شاید نگاهم به دیوار بلند همسایه بود که هر
روز کبوتر ها از بالای آن به پرواز در می آمدند، مدام می چرخیدند و دوباره می
نسشتند. هر چه بود خوب یادم هست خانه پدر یزرگ را و آسمانی که آبیِ آبی بود.
یادم می
آید که تو بودی و هنوز پدر بزرگ بود حتی هنوز مریم هم سرطان نگرفته بود. شاید هنوز
عمو جعفر هم حالش خوب بود. حالش خوب بود و دیگر فکر اعدام رفقایش یا شکنجه های
زندان دیوانه اش نمیکرد، انقدر که سر ما هوار بکشد و تو لعنت بفرستی به سیاست که
پدر و مادر ندارد. روزهایی را که در آن نه خبری از نگرانیِ گرانی خانه و خوراک
بود، نه پایان نامه ای که نیمه تمام رها شده و نه مدرکی که هر چه پیش رفتم کمتر
بدردم خورد.
افسوس
که آن روزها گذشتند. فصل ها از پس هم آمدند و رفتند و مریم را، عمو را، پدر بزرگ
را و حتی تو را هم با خودشان بردند. تنها من ماندم و دلی که این روزها زیاد
بهانه ات را می گیرد. کاش بودی و برایم قصه ای تازه میگفتی بی بی جانم.

هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر